سرای آسمانی

کپی برداری از اشعار این وبلاگ فقط با ذکر نام نویسنده و وبلاگ مجاز است.

سرای آسمانی

کپی برداری از اشعار این وبلاگ فقط با ذکر نام نویسنده و وبلاگ مجاز است.

مزرعه پدربزرگم...

کدخدازاده ای؛

فقیرم،

پدربزرگم سالهاست..

الَکَش را

به دیوار نمی کوبد !

با دقت ؛

می کارد گندم،

با مشقت ؛

جو  درو میکند ..

نمیدانم چرا

ادوات مکانیزه را

عدوات جفا پیشه میخواند!

پدر مهندسم ؛

مسئول کتابخانه روستا؛

برای رفتگر محله

از بانک مرکزی؛

همیشه دارد استدعا !

راستی !

مزرعه ی ذرت مان

 دیدنیست؛

باز هم مترسک بی دست و پا

گنجشکان را

چپ و راست ؛

به جان هم انداخته،

خوشه های خوش نشین

با لپ های ورم کرده

برای دفاع

ذرت پرت میکنند !

دوباره فرصتی شد،

برای مرغان همسایه؛

ببین چگونه،

از تپه های جولان،

به سمتِ باران طلائی

سرازیر می شوند،

 هلهله کنان !

به به

چه سرزمین زرخیزی !

رُفتگرِمان  امّا

بی خیالِ فضله هاست

باید اول ،

برسد  نانش،

 از بالا ...

ناگهان ، صدای مهیبی

سرم را ناخودآگاه؛

می چرخاند !

وای خدای من ،

پدربزرگم افتاد در  منجلاب !

فریاد کودکان بازیگوش

حواسم را بدجور پرانده!

همه یک صدا میگویند؛

خاک بر سرت کدخدا !



سرمه ی بدبینی

می کِشد بر چشم نازیبای خود،


با حسِّ شک ؛


سایه و سرمه ی  بدبینی را


زیر تن پوشِ تمام دختران؛


با نگاهی بیمار،


تاتوی وهمِ هم آغوشی را...


محکم و جلوه کنان !


چادرش را بر سر ،


زیر لب شکوه کنان؛


می زند  بر همه کس،


 تهمتِ بی دینی را


کاش یک تبصره ای،


یک بلا نسبت تو !


یک پرانتز،یک کاما،


در قوانین زبانش


می بود !


ترسم آن روز که باید بیند


عکس خود را در آب،


جلوه ی چهره ی یک بوزینه ،


بزند بر دهنش ،


پُتک ویرانگر ِ خاموشی را !