فرقی نمی کند،
دختر ایل باشم
یا
شاهزاده ای سوار بر فیل ؛
تکه های اندیشه را
در این کاسه ی سفالی؛
هر روز می کوبم ...
این خرده نان خشک
حکایت بیاتی ست؛
که با اشکِ مردم
تر شده ؛
تو نخور
اگر سیری !
نه چون اردک
که بر آب کشد
سجاده؛
یا لک لک
که لانه سازد
بر دود کش هر خانه ؛
پرواز می کنم...
هچون عقاب !
بر فراز دریاها ...
تا شکار کنم شاه ماهی اندیشه را
که از پیچ و تاب تنش؛
چکه کند؛
قطره های زندگی !
درخت ِ سِدرمان ؛
کُناری ست کِنار شبستان
ریشه هایش ،
عمیق تر از جان...
ساقه هایش ،
والاتر از عالم امکان..
- مقدس -
برای خاندان...
خون چکه میکند هر ماه
در کنجِ دلمان ...
- نجابتش -
باقی مانده از
زین و برگ ِ
- پدر بزرگمان -
قند و دستمال ِ بی بی ؛
چه بوی غریبی می دهد
در این عصر دلمردگی؛
می نشانم بر شاخه اش
قفسِ قناری دلواپسی را
آب و دانه میدهم...
- دلشوره ها -
می شویند
شاخه های شکیلِ پر چین و خمش را ،
لم می دهم؛
کنارِ سایه ی سنگینِ
- مقدسش -
عهد بسته ام
تا آمدن شاهزاده ام
دستمال یادگاری را
بر بلندترین شاخه ی سبزش
گره زده ، باقی بگذارم ...
نمی دانم ...
چندمین برف سال ؛
پای اسبش را زنجیر کرده !
به او بگوئید :
تا کلبه ی من ؛
پیاده راهی نیست...