می کِشد بر چشم نازیبای خود،
با حسِّ شک ؛
سایه و سرمه ی بدبینی را
زیر تن پوشِ تمام دختران؛
با نگاهی بیمار،
تاتوی وهمِ هم آغوشی را...
محکم و جلوه کنان !
چادرش را بر سر ،
زیر لب شکوه کنان؛
می زند بر همه کس،
تهمتِ بی دینی را
کاش یک تبصره ای،
یک بلا نسبت تو !
یک پرانتز،یک کاما،
در قوانین زبانش
می بود !
ترسم آن روز که باید بیند
عکس خود را در آب،
جلوه ی چهره ی یک بوزینه ،
بزند بر دهنش ،
پُتک ویرانگر ِ خاموشی را !