" و ان یکاد "
بر عشق
می خواندم ؛
غافل از "لا اکراه "
در عاشقی !
زهرا ستایش کیا (زرشید) دفتر : خرده نان خشک
چراغ خانه را
شب تا سحر
روشن نگه میدارد...
نه برای ره گم کنی دزد
که به یغما می برد
دسترنج دیگران
یا از ترس سیاهی شب
که پنجه می کشد پنجره را
به رخ مهتاب می کشد ؛
نورش را
که شمع ِ خانه ی محقر
کمتر از ماهِ آسمان نیست
ای که در شب های ابری زمستان
یخ حوض را
با نگاهت نشکستی !
زهرا ستایش کیا (زرشید) دفتر : التهاب ریه ها
تو چه می دانی از احساس
که سردرگمِ گم کردن خویشی
میانِ کلمات
شِرو ور می سرائی
چپ و راست !
گاه چون کبک
سر فرو می بری در برف
گاه ، لنگه کفشی
رها شده در گل و لای
زهرا ستایش کیا (زرشید) دفتر : گیسوی سپید روزگار
هم بازیِ
پروانه ها بودم؛
گیسوانم ،
میزبانِ سنجاقک ؛
سنجاقکِ دم طلاییِ دشت ؛
رها در باد
سبک بال مثل ابریشم ؛
لطیف ، با طراوت
خانه ام حوالیِ دِه ؛
دهکده ی رویائیِ
مردمی خوش اندیشه،
خوش مشرب ،
مست از شراب سحرگاهی !
مسیرم...
جاده ی مال رو
پوشیده از شبنمِ علفزار
سجده گاهِ گوسفندان ؛
بدون چون و چرا ...
چشم اندازم ؛
دریاچه ی زلال اندیشه ها
پر از حس جست و جو
با سکوتی سرشار
از رازهای مگو ...
یواشکی
می پریدم از ، نرده ها
کنار اسطبلِ استرها
گاهی به علفی، قلقلک می دادم
دماغِ اسب ها
با صدای شیهه ی شکوه آورشان
می دویدم به سمت برکه
دستپاچه و تا به تا
این بار نوبت غوک ِ خوش خواب بود
که بیافتد ، تهِ آب
چه شیطنتی میکردم
میان رویاها ...
ولی افسوس
مرا کشیدند ، به سمت ِ وعده گاه
در گرمترین ماه سال
تیرماه
دیگر به خواب هم ندیدم
عروسی شاپرک ها ...
ثبت در دفتر : گیسوی سپید روزگار "زرشید"
بر نگرد ؛
نگران نیستم...
ای که سر در گمِ ناملایمات ؛
یا که احساسات حساب شده
یا چه می دانم ، حریصانه شده ای
هر کجا به نفعت باشد
می چرخی
احساس را
تا کهکشان ، به سخره گرفته ای
کلاه مجنون را
سر لیلی
و دم لیدی را برای فرهاد شدنت
چه شیرین گرم کرده ای !
ثبت شده در دفتر " گیسوی سپید روزگار"
-1-
تو فرزند خزان ؛
من ، چله ی تابستان ؛
تو نم نم باران ؛
من تشعشع تیرگان ؛
ببین چگونه ،
آسمان ابریت را
به خش خش می کشاند ،
این آفتاب طلائی ...
-2-
رنگ چهره ،
نمادِ سرّ درون ؛
سرخی گونه ،
نشانِ بختِ شگون ؛
چه نگاه هنرمندانه ای می طلبد ؛
چهره ی سیلی خورده ی آرزوها ،
از لپ های گل انداخته ی بهاری !!!
ثبت شده در دفتر "گیسوی سپید روزگار"