نمی بافد دیگر
به رسم قدیمی...
موهایش را ;
خسیس اما دست و دل باز
در پوشش و نمایش ;
پارادوکسِ عجیبی ست
بین نام و نشانه
ارزش ها فقط
به ارث رسیده اند،
اما
وارثان
ناخلف !
دلم برای فاطیمای برنادت
خفته در غربِ برهنگی
تنگ است !
بد جور ،
دست و پایم را
گره می زد،
چادرِ اجدادیم !
اما
جنسش عالی...
تار و پودش
طلا..
یک رج خدا
یک رج آریا
گذاشتمش
در کنجِ شبستانِ
نیمه تاریکِ مادر بزرگم
سالهاست
خاک می خورم
از چشمِ این و آن
اما خیالم راحت
عتیقه ای دارم
به نامِ ایمان !
درخت بید !
چه میگویی ؟
من پا گرفته ی کویرم،
سالهاست...
فرو می ریزم سطل سطل
عرق جبین
بر دامن خاک;
تا آب کشم،
برای کودکانِ نحیف ِ لب تشنه ام
خشکیده نگاه ِ آویزانم
از آهِ جگر سوزِ آفتاب !
این شاخه های دل سوخته
هر دم
به دنبال نوازشِ پرنده ای،
کو کو می کند ;
نمی چرخد این کمر
من
ضعیفه ;
فقط در باور تو !
.
.
وقتی فرزندانِ احساسم
با دندانِ گرگ هایِ بی عاطفه ات؛
در پشتِ حصاری از فشار و جبر،
دریده شدند؛
نمی دانستی!
مویه های نحیف این زن
روزی
موریانه ای خواهد شد
برای فروپاشیِ
پایه های محکم ;
اما چوبی ات !
ثبت شده با شماره 17199 در سایت شعر ناب
(1)
جدالی نابرابر است؛
نعره های خاکی تو
و
سکوتِ آسمانیِ مَن!
(2)
بر دهانم مکوب
میخ های داغِ
اساس نامه ات را...
ایمان
نمی آورم!
این شعر در سایت فرهنگی ادبی شعرناب با شماره 17113ثبت شده است.