سرای آسمانی

کپی برداری از اشعار این وبلاگ فقط با ذکر نام نویسنده و وبلاگ مجاز است.

سرای آسمانی

کپی برداری از اشعار این وبلاگ فقط با ذکر نام نویسنده و وبلاگ مجاز است.

خرده نان خشک

فرقی نمی کند،

دختر ایل باشم

یا

شاهزاده ای سوار بر فیل ؛

تکه های اندیشه را

در این کاسه ی سفالی؛

هر روز می کوبم ...

این خرده نان خشک

حکایت بیاتی ست؛

که با اشکِ مردم

 تر شده ؛

تو نخور

اگر سیری !



شاه ماهی اندیشه

نه چون اردک

که بر آب کشد

سجاده؛

یا لک لک

که لانه سازد

بر دود کش هر خانه ؛

پرواز می کنم...

هچون عقاب !

بر فراز دریاها ...

تا شکار کنم شاه ماهی اندیشه را

که از پیچ و تاب تنش؛

چکه کند؛

 قطره های زندگی !


درخت سدر

درخت ِ سِدرمان ؛

کُناری ست کِنار شبستان

ریشه هایش ،

عمیق تر  از جان...

ساقه هایش ،

والاتر از عالم امکان..

-        مقدس -

برای خاندان...

خون چکه میکند هر ماه

در کنجِ دلمان ...

-        نجابتش -

باقی مانده از

زین و برگ ِ

-        پدر بزرگمان -

قند و دستمال ِ بی بی ؛

چه بوی غریبی می دهد

در این عصر دلمردگی؛

می نشانم بر شاخه اش

قفسِ قناری دلواپسی را

آب و دانه میدهم...

- دلشوره  ها -

می شویند

شاخه های شکیلِ پر چین و خمش را ،

لم می دهم؛

کنارِ سایه ی سنگینِ

- مقدسش -

عهد بسته ام

تا آمدن شاهزاده ام

دستمال یادگاری را

بر بلندترین شاخه ی سبزش

گره زده ، باقی بگذارم ...


نمی دانم ...

نمی دانم ...


چندمین برف سال ؛


پای اسبش را زنجیر کرده !


به او بگوئید :


تا کلبه ی من ؛


پیاده راهی نیست...




آسمان من

ای آسمان من ؛


بر قلب من بریز


رنگین شهاب های پر از التهاب را


گرمای عشق تو؛


جانی دگر دهد


این خانه ی ویرانه ی پر اضطراب را


بر من روانه کن؛


کالسکه ای ز نور


در کهکشان آماده کن جام شراب را


مستم کن و بریز؛


بر ذهن خسته ام


زیباترین گل واژه ی اشعار ناب را


بهرام قصه ام؛


از من نهان شده


بین بخت بسته ی منِ آلوده خواب را


ناهید و ماه را ؛


با چنگ و دف بران


شادی نما غمخانه ی حال خراب را


زرشید آسمان ،


گرما نمی دهد ؟


قلب کبودِ  عاشق  عالیجناب  را !






مزرعه پدربزرگم...

کدخدازاده ای؛

فقیرم،

پدربزرگم سالهاست..

الَکَش را

به دیوار نمی کوبد !

با دقت ؛

می کارد گندم،

با مشقت ؛

جو  درو میکند ..

نمیدانم چرا

ادوات مکانیزه را

عدوات جفا پیشه میخواند!

پدر مهندسم ؛

مسئول کتابخانه روستا؛

برای رفتگر محله

از بانک مرکزی؛

همیشه دارد استدعا !

راستی !

مزرعه ی ذرت مان

 دیدنیست؛

باز هم مترسک بی دست و پا

گنجشکان را

چپ و راست ؛

به جان هم انداخته،

خوشه های خوش نشین

با لپ های ورم کرده

برای دفاع

ذرت پرت میکنند !

دوباره فرصتی شد،

برای مرغان همسایه؛

ببین چگونه،

از تپه های جولان،

به سمتِ باران طلائی

سرازیر می شوند،

 هلهله کنان !

به به

چه سرزمین زرخیزی !

رُفتگرِمان  امّا

بی خیالِ فضله هاست

باید اول ،

برسد  نانش،

 از بالا ...

ناگهان ، صدای مهیبی

سرم را ناخودآگاه؛

می چرخاند !

وای خدای من ،

پدربزرگم افتاد در  منجلاب !

فریاد کودکان بازیگوش

حواسم را بدجور پرانده!

همه یک صدا میگویند؛

خاک بر سرت کدخدا !



سرمه ی بدبینی

می کِشد بر چشم نازیبای خود،


با حسِّ شک ؛


سایه و سرمه ی  بدبینی را


زیر تن پوشِ تمام دختران؛


با نگاهی بیمار،


تاتوی وهمِ هم آغوشی را...


محکم و جلوه کنان !


چادرش را بر سر ،


زیر لب شکوه کنان؛


می زند  بر همه کس،


 تهمتِ بی دینی را


کاش یک تبصره ای،


یک بلا نسبت تو !


یک پرانتز،یک کاما،


در قوانین زبانش


می بود !


ترسم آن روز که باید بیند


عکس خود را در آب،


جلوه ی چهره ی یک بوزینه ،


بزند بر دهنش ،


پُتک ویرانگر ِ خاموشی را !




تقدیمی برای دوست خوبم آمنه رمضانی به مناسب روز تولدش

دخترم تو آمدی

در فصل مهر و عاطفه

مثل ابریشم لطیف  و

مثل گل پر جاذبه

صورت ماهت دل آرام و

نگاه دل کَشَت

آشنای روح و جانم شد

صفای آینه

آسمان از فرط شادی

نغمه ی باران مهر

بر رخ گرم جنوبم زد

به سانِ مائده

خواستم در بحر دوران

بی بلا  مانی  و  خوش

زین سبب من

نام زیبایت نمودم

آمنه !